به لحظه غروب رسیده ام غروب روزی وعده داده شده،غروب روز جمعه،
این جمعه هم گذشته و او نیامده،خدایاچه کنم؟
خورشید دلش گرفته است ،به لحظه ای دیگر از زمین قهر خواهد کرد.
و آری آن لحظه می رسد و خورشید هم می رود ومن هم چه دلم می گیرد در این لحظات غریب ِغروب.
خود را تنهایی می بینم که از معشوقش بس فاصله گرفته واز بی کسی خود های های می گرید.
کم کم ماه آسمان رخ می نمایاند...خدایا،خوش به حال دل آسمان.
لحظه ای تنها نمی ماند.
وامّا...وامّا ماه من کجاست .........
چرا از پس پرده اوهام پدیدار نمی گردد؟
چرا نمی آید؟
قلبم به شدتی برای او به تپش می افتدکه لحظه ای خودم را در بین زمین و آسمان معلق می بینم
و مرز مرگ و زندگی را لمس می کنم امّا می دانم او نمی گذارد،نمی گذارد من بمیرم ،چرا که می داند تا من زنده هستم باید بیاید.